عشق نافرجام

همه چی از هر کجا

حکایت من حکایت کسی بود که عاشق دریا بود، اما قایق نداشت! دلباخته سفر بود، اما همسفر نداشت،حکایت کسی بود که زجر کشید،اما ضجه نزد!زخم داشت اما ننالید!گریه کرد،اما اشک نریخت!حکایت من ،حکایت کسی بود که پراز فریاد بود،اما سکوت کرد تا همه صداها را بشنود....

نظرم بدی بد نیستا اینقدم خوبه

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1398برچسب:حکایت,عشق,love,عشق آتشین,ساعت 17:58 توسط محمد درخشان| |

معنی تنهایی رو وقتی فهمیدم

که دیدم مترسک به کلاغه میگه:

هر چقدر میخوای نوکم بزن

ولی تنهام نزار...

نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط محمد درخشان| |

به سلامتی بهروز وثوقی که گفت رفیق آلوچه

نیست بهش نمک بزنی پسر همسایه نیست

بهش کلک بزنی دختر نیست بهش چشمک بزنی!!

رفیق مقدسه باید جلوش زانو بزی.....

 

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط محمد درخشان| |

ما جام رفاقت با هر که نوش کنیم  

نا مرد روزگاریم اگر او را فراموش کنیم

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 9:8 توسط محمد درخشان| |

چقدر کوشیدند که آغوش و بوسه را از عشق حذف کنند اما فقط عشق را از آغوش و بوسه حذف کردند

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط محمد درخشان| |

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا....

در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان...

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 11:0 توسط محمد درخشان| |

  

   دوستت دارم هدیه ایست که هر قلبی فهم گرفتنش را ندارد     

     قیمتی دارد که هر کس توان پرداختنش را ندارد     

     جمله ی کوتاهیست که هر کس لیاقت شنیدنش را ندارد...     

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط محمد درخشان| |

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 10:36 توسط محمد درخشان| |
پرسید بخاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم

داد بزنم : به خاطر تو

بهش گفتم: بخاطر هیچ کس

پرسید: پس به خاطر چی زنده هستی؟

با اینکه دلم فریاد می زد به خاطر تو

با یک بغض غمگین

گفتم : به خاطر هیچ چیز

ازش پرسیدم: تو به خاطر کی زنده هستی؟

در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود



گفت: بخاطر کسی که به خاطره هیچ زنده است

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 10:26 توسط محمد درخشان| |

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود



رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم



رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح

بيرون فتاده بود به يكباره راز ما



رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي



من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي توفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم



اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم

مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير



روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش

در دامن سكوت به تلخي گريستم

نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها

ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 9:24 توسط محمد درخشان| |